مرادآبادي

بهنام عباسي فر
behnam@journalist.com

مراد آبادي
براي جمال صادقي كه مترادف درد است و سكوت

- ژرف یعنی عمیق!

و گچ را روی زمین انداخت و آرام رفت و روی صندلیش نشست. دستهاش را برای تکاندن گچ به هم زد و نفسش را محکم بیرون داد. دفتربزرگ جلدقهوه ای را که گوشه کناره های جلدش را گاهی از روی عصبانیت یا حرص با دندان کنده بود و تکه تکه تف کرده بود از کیف دستیش بیرون آورد و روی میز ، جلوی خودش گذاشت.

- آقا اجازه ژرفناک یعنی چی؟

حوصله جواب دادن به حماقت های بچه گانه را نداشت. اصلا انگار همه می خواهند دستش بیاندازند. این فکر که ازسرش گذشت انگار تمام عصبش تیرکشید.دستش را محکم روی دفترجلد قهوه ای کوبید و هوار زد:

- پاشو برو بیرون از کلاس!

- اِ ...آقا ...ماکه...

- گفتم بلند شو برو بیرون...ترکی که نگفتم!

- آقا ببخشید!تکرار نمی شه آقا!

هروقت به این مرحله می رسید دماغش بوی خاصی می گرفت.بارها شده بود درست توی مرکز عصبانیت چنین بویی توی سرش بدود. چیزی شبیه بوی خون .

- می گم بلند شو برو بیرون! دیگه هم سرکلاس من نیا!

صدای طرف مقابل که با بغض و ترس قاطی شد جری ترش کرد.دوباره داد زد:

- بییییییییییروووووون!

پسرک که چاره ای جز تسلیم ندید خودش را برای گریه کردن آزاد گذاشت:

- آ...آقا ماکه چیزی نگفتیم آقا!

برای نشان دادن مظلومیتش به باقی بچه های توی کلاس، گردنش را کج کرد و فین فین کنان دفترو کتابش را از روی میز برداشت و با تغیر و غم بچه گانه ای همه را توی کیفش چپاند و با چشمهای اشکی، بدون اینکه نگاه اضافه ای به دور و اطراف بیاندازد سلانه سلانه از در کلاس بیرون رفت .در آخرین لحظه برای اینکه لابلای غصه ، عصبانیتش را هم نشان دهد در را چنان محکم کوبید که بسته نشد.

دفتر قهوه ای باز شد. خیلی زور می زد تا به بقیه بچه ها طوری نگاه کند که انگار هیچ اتفاقی نیافتاده. سینه اش را صاف کرد و خودکارش را از جیب پیراهنش بیرون آورد:

- امروز چند شنبه س؟

یکی از پسرها از ردیف های ته داد زد:

- آقا اجزه! چارشنبه س آقا!

زیر لبی و کشدار گفت:

- چاهاررر ...شمبه!
بی حوصله بود:

- بچه ها امروز حضورغیاب نمی کنم! مبصر اسم غایبارو بنویس فردا بیار بده من.

یکدفعه انگار چیزی را که خیلی مهم بود به یاد آورد. خودش را موظف دانست تا اخراج یکی از بچه ها را برای دیگران توجیه کند.دفترش را بست. ته خودکارش را فشار داد و توی جیبش گذاشت.آب دهانش را قورت داد. زیاد از سخنرانی خوشش نمی آمد اما در این لحظه مجبور بود تا در مقابل سی- سی و سه تا فکر کنجکاو برای خودش حقانیت بخرد. انگار تمام لغت های درشت و دهان پرکنی را که تا حالا یاد گرفته بود یکجا توی دهانش جمع کرد:

- ببینید بچه ها! من همیشه گفتم بهتون که از دانش آموز بی انضباط زیاد خوشم نمی آد! روز اول که اومدم سرکلاستون گفتم که هرکی بخواد سرکلاس من مزه بپرونه یا بی انضباطی کنه از کلاس اخراجش می کنم، نمره شو کم می کنم به آقای رنجبرم می گم نمره انضباطشو صفر بده!

از دروغ هایی که پشت سر هم ردیف می کرد لذت برد. نگاهش را بین بچه ها چرخاند. عده ای ترسیده بودند. عده ای دیگر هم کنجکاو شده بودند و تک وتوکی هم انگار برایشان تفاوتی نداشت. برای یک لحظه حس کرد که باید تک تکشان را به هر بهانه ای که شده اخراج کرد. هروقت که توی چشمهاشان نگاه می کرد بی دلیل عصبانی می شد:

- من که با شما دشمن نیستم!همه تونم مثل پسرخودم دوست دارم! اما خوشم نمیآد کسی موقع درس بخواد بی انضباطی کنه!

از " بی انضباطی" خیلی خوشش می آمد.همیشه می خواست این کلمه را لای حرفهاش به این و آن تحویل بدهد. تخته پاک کن را برداشت.خواست نوشته ها را پاک کند که تصمیمش عوض شد:

- اسدی بیا تخته رو پاک کن!

- آقا اجزه ما؟

- آره شما!

از این که گاهی اوقات مجبور بود به یک مشت فسقلی " شما" خطاب کند انگار یک جاش درد می گرفت.مثل کسی که می داند بیمار است اما نمی داند چرا بیمار است:

- معطل نکن بیا تخته رو پاک کن می گم!

- آقا ...آقا ما قدمون نمی رسه!

خودش هم این را می دانست که اسدی از همه کوتاه قد تراست اما نمی دانست که چرا اورا برای پاک کردن تخته انتخاب کرده بود. احساس لذت کودکانه ای زیرپوستش دوید. سماجتش بیشتر شد:

- اسدی بهت می گم پاشو بیا تخته رو پاک کن!

- آقا به خداماقدمون...

حس کرد دندانهاش تیز شده ، دوباره صداش را بالا برد:

- پس پاشو برو بیرون !

- آقا چرا آقا؟ ماکه کاری نکردیم آقا!
- با من لج می کنی؟ بلند شو برو بیرون از کلاس!

- آقا چشم آقا!

این یکی از قبلی باجربزه تر بود. بدون اینکه بخواهد حرکت اضافه ای بکند یا برای خودش ترحم جلب کند خیلی مردانه وسایلش را جمع کرد و بی سر و صدا بیرون رفت. برای اینکه قدرت نمایی کند آستانه در که رسید انگشتش را به نشانه اجازه برای خارج شدن از کلاس بالا برد و از در بیرون رفت.
یکی از بین نیمکت ها محتاطانه گفت:

- آقا راس میگفتن قدشون کوتاه بود!

بهانه سوم هم خودبخود پیداشد:

- من از شما نظرخواستم! شمام پاشو بروبیرون پیش دوستت تا دفعه دیگه دلت براش نسوزه!...آقای مرادآبادی باشماهستم! شما که فکرکردی من صداتو نشناختم! خودت پاشو از کلاس بروبیرون!

"مرادآبادی" با دست و پای دراز و سرولباس رنگ و رورفته مثل کسانی که از بین جمعیت زیادی برای سربریدن انتخاب می شوند خودش را باخت:

- آقاغلط کردیم آقا ...آقا تروخدا غلط کردیم...آقا به خدا غلط کردیم آقا...

التماس های مراد آبادی سرکیفش می کرد. نمیدانست چرا اما یک اصرار درونی مجبورش می کرد تا در مقابل عجزولابه های پشت سر هم مرادآبادی ، خشونت بیشتری به خرج دهد. شاید لذت، شایدهم قدرتمندی که درخودش حس می کرد:

- مراد آبادی من به آقای رنجبرم گفتم ، شما از اون دانش آموزای بی انضباطی که به هیچ وجه اصلاح نمی شی! شما اصلا درس خوندن به دردت نمی خوره! به آقای رنجبرم گفتم!شما باید بری مدرسه شبانه...

بدش نمی آمد لحن کلامش را تحقیر آمیز تر کند:

- شما رو باید بفرستن کارگری...شما به درد عمله گی می خوری! درس خوندن مال بچه های درس خونه، نه مال شما ! شما دوروز دیگه می خوای چه کاره بشی؟هیچ کاره! یا معتاد می شی یا حمال!یا اینکه دزد می شی و اعدامت می کنن! بچه ها با همتونم! شما یا باید درس بخونین یا اینکه مثل مرادآبادی بشین انگل و سربار و بی انضباط!

مرادآبادی وسیله اضافه ای نداشت. دفترش را لوله کرد و از درکلاس بیرون رفت.

- دلاورشما بیا تخته رو پاک کن!

سکوت تندی همه کلاس را گرفته بود. مثل جنگجوهای پیروز عرض کلاس را قدم می زد و خشکی لبش را با دندانهاش می کند و آرام تف می کرد. دلاور بدون اینکه حرفی بزند کاملا محتاط و منظم به طرف تخته رفت و مشغول پاک کردن نوشته ها شد.تخته پاک کن چوبی از دستش افتاد و صداکرد.

مهرهشتادوسه.تهران
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32055< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي